، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

سبحان بهرامی جلفائی

سلام مامان سبحان هستم دوست دارم خاطراتشو ثبت کنم

شروع 7 ماهگی و تغذیه تکمیلی

شما دیگه بزرگ شده بودی و شیر مامانی سیرت نمیکرد و باید کم کم غذا خوردن و یاد میگرفتی و من هم طبق دستوراتی که تو بهداشت بهم یاد داده بودن تصمیم گرفتم از لعاب برنج و فرنی شروع کنم تا حریره بادوم و به تدریج غذاهای مقوی دیگر و تو هم خداراشکر بد غذا نبودی اما اوایلش دل درد می گرفتی چون عده ات حساس بود مامانی جونم پسر گلم و من چون میدونستم احتمال دلدردت هست واست عرق نعنا گرفته بودم و بعد از غذا بهت میدام تا کتر اذیت شی پسر گلم .
22 اسفند 1392

واکسن 6 ماهگیت

بالاخره شما 6 ماهت کامل شد و یک ماه بزرگتر شدی و با عمع نفیسه بردیمت تو خانه بهداشت محل که واکسنت و بزنیم شما را طبق معمول ازمایشهای قد و وزن را انجام دادی و من رفتم بیرون و عمع جون بردت داخل من دلم طاقت گریه هات و نداشت و این وظیفه رو به عمه ات محول کرد . چند دقیقه ای نگذشت که عمه جونی شما را اورد بیرون و من ازش تشکر کردم دیگه اومدیم خونه و تو را هر 4 ساعت یکبار چک میکردم که تب نکنی و استامینوفن میدادی خدارا شکر این مرحله هم پشت سر گذاشتی . راستی تو بهداشت گفتش که میتونی غذای کمکی را شروع کنی از مقدار کم ودفعات کم شروع کنی تا مقدار زیاد و دفعات زیاد و یک دفترچه بهمون داد گفت از روش کپی بگیرید لیست غذاهایی بود که باید برای گل پسر تهیه می ک...
22 اسفند 1392

15 مرداد و شروع مجدد مامان واسه اومدن به سر کار

دیگه ٦ ماهت تموم شده بود که من بایستی میومدم سر کار و از طرفی چون تو هنوز کوچولود بودی و محل کارم هم نزدیک محل خونه بود تو رو همراه خودم میبردم و تواست نی نی لای لای اوردم نتو دفتر که تو هر موقع خوابت گرفت لالا کنی البته هر چند دلم نمیخواست که از لحاظ رسیدگی به تو کم بزارم ولی دیگه از تو خونه موندن هم خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که بیام سر کار و خداییش تو هم همکاری می کردی قربون پسر نازم برم الهی
22 اسفند 1392
1